به نام خدا
خانم هریوندی خیلی دوست داشتنی است،شاید دوست داشتنی ترین فرد دانشگاه! چهره اش بی درنگ به یاد مادربزرگ های دلسوز و مهربان کارتون های قدیم می اندازدم، لابد اگر دختر بودم تا به حال صد بار بغلش کرده بودم!قربون صدقه هایش، زبان شیرین حرف ها و خنده های توام با اعجابش همگی از خانم هریوندی همانی را می سازد که باید.جوک که برایش تعریف می کنی از نگاه های متناوب ابروهایش این طور برمی آید که دارد موضوع جوک را حلاجی می کند و بعد از ته دل به آن خواهد خندید و با لبخندی حاکی از رضایت تشکر خود را اعلام می کند.
همکارش خانم طاهری نسب است.وقتی راجع به موضوعی با هم بحث می کنند آموزش دانشکده خود به تنهایی تئاتری است کمدی،دیدنی است!در واقع آموزش دانشکده از محیط های تفریحی فرهنگی دانشکده به حساب می آید،آنجا حوصله ی آدم سر نمی رود.
از آموزش که بیرون می آییم نگاهی به ساعتم می اندازم، عقربه ی ثانیه شمار به سرعت به دور صفحه ی گرد ساعتم می دود و دو تای دیگر ۱۲:۲۰ را نشان می دهند.فرمان همیشگی مغز مبنی بر خالی بودن معده راه سلف را پیش رویمان قرار می دهد، تصویر آشپز خندان سلف به سرعت از جلوی چشمانم می گذرد.از دور که می بینمش منتظر سوال کلیدی ” هنوز عاشق نشدی؟” اش می مانم، هر روز می پرسد.یحتمل بارها آرزویش را داشته و از ما می پرسد که اگر شده ایم را درستش را به او هم نشان دهیم!
غذای پر حرف و حدیث سلف را که می خوریم نوبت این خواب بی همه چیز است که بیاید به سراغمان، ولی خوب از طرفی این حس وظیفه شناسی برای حضور به موقع در کلاس است که ما را به سمت ابن سینا می کشاند.
جلوی شاندیز بچه های خیر ندیده از غذای سلف ساندویچ در دست و با آرامش خاطر از” گول حرف های سلف دانشگاه را نخوردن” به این فکر می کنند که چگونه استاد را همچنان در حسرت دیدنشان بگذارند.
از راه که می رسیم نوعی از همان حس وظیفه ی مذکور (البته نشناسیش!) ما را هم در زمره ی” جلوی شاندیز نشینان” ابن سینا قرار می دهد.انگار کلاس شروع شده و لابد استاد هم الآن به جرگه ی ما خواهد پیوست!
آفتاب مستقیم پس سرم را نشانه رفته است و من همچنان به این می اندیشم که استاد تغذیه چه شکلی است؟! خنده دار است. لبخندی که بر روی لبانم می نشیند مرا به یاد چیز دیگری می اندازد ومن دوباره در ذهن تاکید وتایید می کنم که خانم هریوندی خیلی دوست داشتنی است، شاید دوست داشتنی ترین فرد دانشگاه…!