کفشاتو درآر هم کلاسی!

“فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی “

کفشاتو درآر! چرا اینطوری نگاه میکنی!چرا میگم کفشاتو درآر !میخواستی اینو بپرسی!خوب وقتی وارد یه مکان مقدس میشی باید کفشاتو درآری دیگه!مهم نیست مارکش چیه! کفشارو میگم!مهم اینه که الان میخوایم با هم وارد وادی مقدس ابن سینا بشیم خوب من اول میرم !شما این نوشته رو بخونین و دنبال من بیاین ! فقط کفشاتونو …..!

ییوست ما قبل اول-سوتفاهم نشه که ما همیشه در فضل و کمال و سایر ادبیات دنباله رو شما هستیم   و “حالا من کی باشم که….”.

پیوست۱:جمله ی داخل کوتیشن نقل قول از یکی از دوستان نه خیلی دوره!خوب آدم باید جانب امانتو رعایت کنه مگه نه؟)

به تو فکر میکنم ای  ابن سینا. ای سرور تمام سالن های دنیا !و ای که طور سینا کم میاره در برابر قداست و معنویتت وبه اصطلاح برخی بزرگان !”لنگ میندازه جلوش.”حتی اگه بشی تنهاترین سالن و قایم شی پشت دانشکده ی پزشکی باز هم تو برای من همون ابن سینای دوست داشتنی هستی .

مکانی که پناهگاه همیشگی ما میشد  هر مکانی از وسعت پهناورت!به جز کلاس درس! وقتی در مونده  میشدیم از تحمل کلاس های  خشک و بی روح  بیو شیمی  و وقتی که استاد آناتومی دیگه حوصله ی نگاه کردن به قیافه ی خسته و کج و معوج منو به همراه برخی دوستان” در این مورد هم مسلک ” نداشت و دوباره وقتی  وقتی که من میشدم مصداق کامل قول معروف “هرگز حکایت حاضر و غایب شنیده ای/  که خودم اینجا و دلم جای دیگر است” .  اون موقع بود که یواشکی در قفس مرغ  آنتراکو باز میکردیم و این همای سعادت در فضای کلاس به پرواز در میومد و برای دلسوزی استاد برامون دعا میکرد همین من  تو دلم غوغایی به پا بود و صدای آمین بی صدای اهالی کلاسو میشنیدم.

پیوست ۲-حالا نمیدونم من درست میشنیدم یا خودم اینقدر مشتاق آنتراک بودم که تو توهم  یه چیزایی میشنیدم !حالا برای اینکه مطمئن بشید این مرغ و آمین و اینا توهم بوده یا نه به درون خودتون در گذشته ی نه چندان دور مراجعه کنید!

واز هر چه بگذریم سخن نویسنده متن خوشتر است!مگه نه!شک دارین؟!

وقتی صدای آمین بی صدامون تو کلاس میپیچید ابتدا پنجره ی دل استاد و کمی با تاخیر دروازه ی حنجره  ی استادو با فرکانس بالای خودش میشکست ومن مثل فنری که از جاش در رفته باشه جلوی در کلاس ظاهر میشدم !فارغ از هر گونه فکرو دل مشغولی در مورد حواشی متعدد من  جمله منظره ی روی نیمکت که شامل ابزار تحریریه و البته تفریحیه ای  (اشتباه نکنید اصلا منظورم موبایل و ..نیستا!)بود که بی قرارانه هر یک در طلب مقصودی به نواحی مختلف این صفحه ی چوبی عزیمت کرده بودند !خلاصه این اشیای بی قرار با نگاه ملتمسانشون ازم میخواستن یادم بیاد که تو دنیا یه چیزی وجود داره به اسم نظم که کلا چیز خوبیه فقط به نظر من هیچ چیز و نباید تو جزئیاتش وارد شی مثلا بگردی دنبال اینکه مصداق این نظم کجاهاست!فقط اینو بدونی که کلا چیز خوبیه!

داشتم میگفتم!یعنی ببخشین !مینوشتم!

کتابا رو بگو که به دست مبارکم چه بوسه ها که نمیزدند که ای دست که میروی از دست مارو اینطوری اینجا رها نکن! مارو تنها نذار رو قلبمون پا نذار !آخه نا سلامتی ما بودیم رفیق چند سالت از همون اولین روزهای ورود به وادی علم و دانش و برای من همون اولین روزهای ورود به جهان آفرینش ! آخه من هیچ وقت اسباب بازی نداشتم همیشه بیشترین چیزی که داشتم کتاب بود !جل الخالق این هشتمین موردشه هشتمین مورد که باید به عجایب هفتگانه اضافه بشه ها!

پیوست۳-استغفر الله !معاذ الله !تعالی الله !این موج آهنگ های مبتذل ببین تا کجا ها نفوذ کرده کتاب هم که باید مروج فرهنگ باشه بی فرهنگی رو یاد دانشجوی بی گناه و معصومی مثل من میده!و الا ما کجا این مبتذلیات کجا!

اما خروج از کلاس اینقدرا راحت نبود و هم کلاسیهای عزیز هر چقدر که برای ورود تعارف تیکه پاره میکردن و صحبت من بیمرم و تو نمیریو و اینا بود برای اینکه فیض ورود اولی رو به همدیگه عطا کنند از هم سبقت میگرفتن!

پیوست۴-این یه جور تفسیر دانشجوییه ! مگه نه اینکه : “السابقون السابقون اولئک المقربون”

خوب کفشاتونو میتونین بپوشین داریم میریم دانشکده ی خودمون!مواظب باشین اشتباه نشه یه موقع ! دمپایی های لنگه به لنگه واسه منه یه موقع نپوشینشون !آخه اگه اونا رو نپوشم ایندفعه که برگشتم خونمون مورچه های کوچه با هام غریبگی میکنن!

دانشکده ی پزشکی و اما دانشکده ی پزشکی و باز دانشکده ی پزشکی و آه از دانشکده ی پزشکی!       همین دانشکده در دوران منحوس علوم پایه با دانشجویان پزشکی نسبتی نداره!به حکم سال اولی و ترم یکی  و این حرفا کمتر سرو کار داری باهاش !و در این مدت بساط اساتید علوم پایه پهنه رو موزاییکای نخراشیده و خشن کف ابن سینا! غصه نخور هم کلاسی !این چیزا که مهم نیست به قول شاعر:      قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند /ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

مهم اینه که موقع امتحان  تو میمونی و یه نقطه ی همیشه همراه از این دانشکده ناهمراه به اسم “سالن امتحانات”. که صمیمانه آغوش گرمشو باز میکنه روی خیل عظیمی از دانشجو در انواع مختلف !حالا اون انواعش بماند! تو یه روزی به اسم روز امتحان   روزی که میشه یوم الحساب برای همه ی تنبلی ها و پیچوندن ها و با موبایل ور رفتن ها و نقشه ی فردا رو تو ذهن کشیدن ها و گاهی نقوش دیروز و از ذهن پاک کردن ها و … آره آخرت حقیقی ترین  حقیقت  این دنیاست !ببخشین اون دنیاست!که وقتی باید برای ۲ واحد درسی نا قابل حساب پس بدی به احتمال بیش از صد در صد واسه تک تک لحظات زندگیت باید جواب پس بدی !

داشتم مینوشتم:وقتی محبت زحمت کشان آموزش از حالت نا محسوس به حالت محسوس تغییر قالب میداد و وقتی خانم هریوندی کلید مینداخت و پلمپ انبار اسلحه ببخشین سالن امتحاناتو باز میکرددر حالیکه برگه های خانمانسوز سوالات رو دستش بهمون دهن کجی میکرد و نمیدونست که”صد قافله دل همره اوست” من قبل از هر چیز وصل میشدم به یه منبع غیبی !و یادم می اومد که شاعر میگه :          تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست/راه رو گر صد هنر دارد توکل بایدش

پیوست۵-اینم یادم میومد که من چیزی نداشتم که بهش تکیه کنم !خوشبینانه نگاه کنی میبینی که لا اقل از جرگه ی کافران خارج و به وادی متوکلان وارد شده ام !

به اون منبع غیبی قول میدادم که اگه این دفعه رو آبروداری کنه واسه امتحان بعدی حسابی جبران میکنم .پیش خودمون باشه همه ی این قول و قرارا حرف بود و حرف هم که باد هوا !در آخر هم پیش خودم حساب میکردم که بالاخره سر و ته سوالا رو که بزنی چندتاشو که از سر کلاس یه چیزایی یادمه!

پیوست ۶-حالا هی کلاس بپیچون بابا مگه نگفتن لنگه کفش در بیابان نعمتی است خوب کلاس رفتن اینجا ها به درد میخوره!این پیام انضباطی نبودا!یه نصیحت دوستانه از یه آدم زخم خورده از این ناحیه بود.

سوالا رو میگفتم که سر شانسو ده و بیست و سی و چهل و پنجاه و….( همینطور ی بشمر برو بالا شاید به درد خورد!)چنتاشو میشه درست زد !البته اگه آدم خوش شانس نیستی سر این اصلا حساب باز نکن!نگی نگفتی!

و دو سه ورق جزوه ای که نصفشو همون روز امتحان میخوندی  توی راهرو و کتابخونه و سلفو نماز خونه و کلاسو سالن امتحانو!خلاصه جاهای پیدا و پنهان دانشگاه حتما میتونست بهت کمک کنه!البته اگه عین من جزوه میخونی یعنی وقتی از قیافه ی یه صفحه خوشت نمیاد ردش میکنی و به خودت میگی که حالا حتما که از این صفحه سوال نمیاد که!و ازهمون صفحه سر امتحان چند تا سوال میاد و همه چی رو تلافی میکنه !روی اینم حساب باز نکن !

برو بعدی !

خوب من که چیز دیگه ای به فکرم نمیرسه اگه پیدا کردین چیزی منو بی خبر نذارین!

با یه حساب سر انگشتی میبینی که به احتمال یک درصد میتونی درس مربوطه رو پاس کنی !دیدی گفتم غصه نداره که !همه چی حله!فقط تو کوه اعتماد به نفس باش !مثه من!

با همه ی این حرفا میشه دوستش داشت !زندگی رو میگم!درس خوند !زندگی کرد !دکتر شد!و کلی ماجرا…

من همین جا نشستم روی موزاییکای سنگی ابن سینا و چشمم یه پرده ی زندگیه که هر روز یه نقشی و تصویری و رنگی و حرفی و احساسی روش نقش میزنه!و از تو میخواد حرکت کنی و خسته نشی و هر موقع که همه چیز تکراری شد یادت باشه که لبخند روی لب مادرت  شیرین ترین تکرار صحنه ی زندگیته…..

نامه اول ترم

این نامه از آن نامه هاست که دوست دارم بارها و بارها بنویسمش وهر  کدام را بگذارم در شیشه ای و بیندازم توی دریا.

ترمی بود این ترم، پر از دوست،‌ پر از شور، پر از رخداد، پر از چالش و ‌ سرشار از بزرگ شدن و فاصله گرفتن از تنگی ها و کوچکی ها و انطباق با کاستی ها …

ترم خیسی بود این ترم …

شاید بهتر باشد که قاضی رنگ و باران نشوم چرا که هنوز داستان تمام زندگی جاری است و مشیت ادامه دارد. نشده است و

خدای عزیز محبت را برایم تمام کرد…

این ترم صخره های دشواری بود برای صعود، و ممنونم که با درد و رنج و لبخند، کوهنوردی امسال را به پایان بردیم … من و خدا …

وسعت دل با واژه ها به وجود نمی آید که له له زدن برای یافتن واژه ای، بلوغ روح نه با جویدن افکار دیگران که با آزمون … که با مشقت … که با مفیدِ فایده باشد… و چشم اندازِ نگاه نه با ترسیم که با تجربه و عمل … با وسعت دل و بلوغ روح … و خطوط سرخ زندگی نه با رنگ، که با دلی وسیع و روحی بالغ و نگاهی بزرگ …

ابهامِ رد پای خطوط سرخ زندگی من این ترم کمرنگ تر شد و این را مدیون صعود سختم…

تصویر جدیدی که  این روزها در آینه به من نگاه می کند بسیار غریب با تصویر گذشته های دور است و غریبانه ترین جزءاش ،‌ نگاه اش …

زندگی، گرم و پر حرارت، ‌با درد فراوان، پوسته سخت و سرد مرگ را می شکافد و متولد می شود.

موسمِ داشت سخت ترین موسم هاست. عزیزترین کاشتنی ها را به غفلتی می توان از کف داد و برخی دیگر از کاشتنی های متلون، در داشت، انگاره هایی از علف هایی هرز می شوند که اگر هوشیار نباشی ریشه می دوانند و در مزرعه بزرگ و بزرگ تر می شوند و عزیزترین ها را می کشند. نمی توانی از آن چه که می روید دلگیر باشی که اساس همه آن ها انتخاب های موسمِ کاشت تو بوده است. نمی توانی سر در گریبان، مراقب گوهرهای کاشته شده ات باشی و از اطرافیانت جدا، که موسمِ برداشت همه آن ها به رنگی به سویت می آیند برای خرید و آن هنگام موسمِ شناخت نیست که موسم حقیقی شناخت آنها در موسمِ داشت توست نه برداشت …

می گویند موسمِ کفر است موسمِ داشت … موسمِ شرک است … موسمِ شوریدگی … چرا که حس می کنی هر چه صدایش می زنی نیست … حس می کنی بازی سختی را با تو شروع کرده است … حس می کنی کندیِ زمان ناجوانمردانه است … رخدادها ناعادلانه است … موسم سکون و تاریکی و سردی و زخم های دهشتبار از پشت است برای روح و دل- به ظاهر- موسم داشت!

ترم سختی بوداین ترم.

از کف دادم …

ریشه دوانیدند …

از ریشه درآوردم …

از رویش گوهر ها شاد شدم …

و امانم بریده شد از شناخت …

و از همه مهم تر

در انتهای موسم داشت که گوهرهای زندگی ام جوانه زدند و قد کشیدند،‌تصویر ذهنی من از وجودشان تعدیل شد و این بزرگ ترین نعمت موسم داشت بود.

کفر و شرک و زخم و سردی و تلخی ها مرا گوهربانی آبدیده تر از پیش کردند و از خدا ممنونم.

انکار نمی کنم که هنوز برخی واقعیت ها آزاردهنده اند برایم که نمی خواهم به رنگ آن ها دربیایم.

ترم سختی بود.

چون “تصاویر ذهنی” را در مقابل قرار دادم و با “واقعیت ها” بسیاری از آن ها را نابود کردم …

می خواهم همه را ببخشم. همه آن هایی را که به خیالشان گوهرهایم را به تاراج بردند، بخل ورزیدند، حسد داشتند،‌ متلون شدند و کوچک و متزور، از پشت ضربه زدند،‌ عابر صفتان بی هنر و … فرعون ها …

دیگر لزومی ندارد نبخشم.

من و خدا با هم ایم و آن قدر به او شرک ورزیده ام که شرک ورزیدنی ای در دنیا نمانده که آزمونش نکرده باشم. آن قدر به قدرت او شک کرده ام که ریشه اش برایم محکم شده باشد. آن قدر نافرمان و سرکش بوده ام که در موسم تسلیم کمی آرام تر باشم و حال به قدرت قانون مزرعه ایمان دارم.

چیزی را از دست نداده ام که بیشتر از تمام از دست دادنی ها به دست آورده ام.

از یاد بردن در قانون من نیست و من چیزی را از یاد نخواهم برد که از یاد بردن رفتن جاده های چندین و چند باره است و برگ برنده من است این قانون…. می بخشم و از یاد نخواهم برد … دوست می دارم و از یاد نخواهم برد …

علف های هرز را می شناسم و راه زندگی کردن در کنارشان را یاد گرفته ام. نمی شود تمام هرزی های دنیا را از ریشه درآورد …

دانه های روز مبادایی را که در موسم کاشت از یاد نبرده بودمشان و نگه داشته بودم را اکنون که بارم سبک تر شده است و آزردگی ها و نفرت هایم را بیرون ریخته ام برای سبکی خودم، در خاک روح می کارم و شک ندارم که دوباره خواهند رویید … غفلت ها رنگ می بازند و همه چیز از نو آغاز می شود …

بغض های فروخورده سر باز کرده اند این آخری ها … آخر این موسم … مانند باران نویدبخش فصل درو … مانند ابرهای تیره و تار دلنشین آسمانی پرباران بر فراز مزرعه …

شک ندارم که امسال، موسم برداشت من، سالی پرشکوه خواهد بود. پر از تحول های عزیز… پر از تولد … پر از شادی … پر از برکت … برای تمام عزیزترین هایم.

شک ندارم که این ترم، ترمی شیرین خواهد بود.

شک ندارم که این ترم، ترمی متفاوت خواهد بود.

به قوانین خدا در موسم برداشت شک ندارم.

. و  اینان نوید خوبی است برای این که فنجان این ترم را هم برگردانم و روشنی و نور را تویش بخوانم …

بستنی عروسکی

به نام خدا

گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای/ رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم/ اطلس نو یافت دلم دشمن این ژنده شدم

درود و وقت بخیر!

امروز ما آدما به جای اینکه دنبال خواب راحتی باشیم دنبال تخت خواب راحت هستیم!!! زندگی قشنگ شده ولی خوشمزه نیست!!!

من اون موقع ها که می رفتم مهد کودک عاشق بستنی عروسکی بودم!! زندگیمو خوشمزه می کرد!

دیشب از خودم پرسیدم چرا همش نداشته هاست که باید ذهن تورو پر کنه!!

تصور می کردم میشه هر مسأله ی ناراحت کننده ای رو خط زد چون فکر می کردم یک پایان تلخ همیشه بهتر از یک تلخی بی پایانه…اما زندگی آدما اونقدر پیچیده هست که قوانین علمی رو به چالش استثنا می کشه این که صرفا یک جمله ی قصاره!

یه حکایت جالبیه تو زندگی:

فراموش شده ها فراموش کننده ها رو هرگز یادشون نمیره!!

همیشه فکر می کردم ادمای ساده داد میزنن و ادمای زرنگ گوش میدن و اصلا انرژی نمی زارن. اخر کارم  به راحتی میرن اگه از دادات سر درد بگیرن! بی هیچ چک و چونه ای! الان یک جور دیگه فکر می کنم:

باید تو مشکلات سکوت کرد شاید خدا حرفی برای گفتن داشته باشه! این نشانه ی زرنگی نیست! نشانه ی استفاده از یک نعمت بزرگ به اسم زمانه! خدا به همه داده!

دیگه این نعمت رو از خودم دریغ نمی کنم. نا سپاسی از این نعمت یعنی قصاص کردن!

ساده هست!! یکی اشتباه می کنه اونوقت با دعوا قصاص می شه!!!! خب حالا دیگه چه حقی وجود داره؟؟ هیچی. تازه اگه زیاده روی بشه برعکس اوضاع پیش میاد!!!

پس حتی اگه حق باشماست زمان فکر رو از خودتون دریغ نکنید!! این حق شماست!!

با ذهن متعصب عصبانی با خشم نباید حرف زد و تصمیم گرفت!! ذهن متعصب مثل مردمک چشم می مونه! هر چی نور بهش بیشتر بتابه جمع تر میشه!!

انسان موجود عجیبیه! اگر بهش بگین تو آسمون خدا صد میلیارد و نهصد و نود و نه تا ستاره وجود داره بی چون و چرا می پذیره! اما اگه تو یه پارک ببینه رو یه نیمکت نوشتن “رنگی نشوید” فورا انگشتشو به نیمکت می کشه که مطمئن شه!!

خب!!

باید زندگی رو خوشمزش کرد!!

باید بستنی عروسکیای زندگی رو پیدا کرد!!

هر ادمی می تونه یه بستنی عروسکی شه!! میگید نه؟؟ انگشت اشارتونو بزارین زیر چونتون!! به همین راحتی!!!

رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود!

گاهی به هیچ می اندیشم….

با نگاهی آکنده از حیرت از پشت پنجره ای رو به سوی دنیا، شاید هم تصوری بیمار گونه از آنچه دنیا می خوانندش…

چه همذات پنداری غریبیست در بن نگاهم به درختانش….

“به راستی ما به تنه ی درخت ها در میان برف می مانیم.گویی آنها تکیه گاهی بس سست دارند.و چنین می نماید که میتوان هریک را با فشاری ناچیز به سویی لغزاند.اما نه،چنین چیزی شدنی نیست،زیرا آنها با زمین پیوندی ناگسستنی دارند.اما نگاه کن این نیز خود پنداری بیش نیست!!”۱

به درختانی می نگرم که مغرورانه سر بر آسمان برآورده و گویی نیایش می کنند و در همان نزدیکی تعداد بیشتری سر بر زمین فرود آورده و با خود نجوایی خاموش دارند.اینان بیشتر از آن با صلابتان ریشه در زمین دوانده اند اما در جستجوی آب در جستجوی حقیقت.نمی دانم، شاید اینان از منابع پربرکت اما کوچک آب که مایه ی بالیدن و غرور آن با صلابتان است بی نصیب مانده اند اما می دانم که ریشه هایشان در زمین بسیار سست ترند زیرا هوای پریدن در سر دارند نه نشستن و به آسمان نگریستن.اگرچه درختند!!

به فخری می نگرم که آن با صلابتان ساده لوحانه به اینان می فروشند از برای سر بر آسمان داشتنشان،از زمین بریدگیشان.اما نمی دانند این به ظاهر زمینیان آنچنان غرق در فکر پروازند که به سختی فخر یا حتی حضور این آسمانیان را حس میکنند.

به معجزه ی کلام می اندیشم که چه رازآلود میتواند مفهومی مشترک را به هزاران شکل از هزاران زبان بیان کند…

“اهل زهد که تکبر کنند بر ابنای دنیا،در زهد مدعی اند،برای آنکه اگر دنیا را در دل ایشان رونقی نبودی،برای اعراض کردن از آن بر دیگری تکبر نکردندی”۲

و درآخر طوفان را می نگرم که همواره در کمین آن با صلابتان است… شاید می داند کیان لیاقت ایستادن دارند و کیان ندارند….

چه همذات پنداری غریبی…..

۱:کافکا

۲:تذکره الاولیا

نیم‌سال اوّل ۹۰-۸۹

  • برنامه‌ی هفتگی
  • برنامه‌ی امتحان‌ها
  • انتخاب واحد: ۱۳ تا ۱۸ شهریور
  • شروع کلاس‌ها: ۲۰ شهریور
  • حـذف و اضـافـه: ۳ و ۴ مهر
  • حذف اضطراری: تا ۱۱ آذر
  • پــایــان کـلاس‌هـا: ۱۶ دی
  • شروع امتحان‌های پایان ترم: ۱۸ دی
  • خاتمه امتحان‌های پایان ترم: ۶ بهمن

گمگشته

دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم      سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم

نیست در کس کرم و وقت طرب میگذرد           چاره آن است که سجاده به می بفروشیم

اشتباه نکنید دوستان !من حالا حالا ها از رو نمیرم   درباره سنگ پای قزوین چیزی شنیدین؟خوب اگه نشنیدین جهت افزایش اطلاعات عمومی عرض میکنم یه ضرب المثل هست که میگه :رو که نیست سنگ پای قزوینه! حالا حکایت منه!

جون هر کی میپرستین اعم از اشیای مادی و غیر مادی تا خدا  هر کی متنو میخونه و فکر میکنه یه چیزی بگه تا منم بدونم این قدر حرف میزنم بیخودی نیست و خلاصه اینکه این قبری که بالا سرش گریه میکنم مرده داره یا نه؟

حتی میتونم پیشنهاد بدم که اگه چیزی برای گفتن نداشتین از عبارات زیر استفاده کنین ناراحت نمیشم!

۱-خدا شفات بده!

۲-ما که نفهمیدیم چی گفتی !

۳-وبلاگو بیخود پر نکن!!

۴-برو کنار بذار باد بیاد!

۵-خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!

حالا اصل مطلبو بگم تا یادم نرفته!

کسی منو این طرفا ندیده؟

من خودمو گم کردم یعنی نفهمیدم چی شد یه هو توی شلوغی دستش از دستم رها شد  یه کسی بود بایه عالمه رنگ

صاحب یه عالم رنگاوارنگ  سرخ و نیلی  زردو نارنجی  یاسی و ارغوانی  آبی ترین رنگش سبز بود و سبزترین رنگش آبی  تا اینکه یه وقتی یه کسی یه جایی گفت همه ی این رنگاوارنگم همه ی این هفت رنگم ارزششون براش کمتره از (گلاب به روتون)آب بینی شتر !اون موقع بود که فهمیدم اینا همشون رنگن  اما خوب دارن رنگم میکنن  منو رنگ میکنن  آدم رنگ میکنن و جای حیوون ناطق میفروشن  اصلا همین جا بود که با همه جلال و جبروتم انسانیتو ازم گرفتن و اسممو گذاشتن حیوون ناطق!

وقتی خودمو توی آینه نگاه کردم از خودم پرسیدم من توی این همه رنگ چه رنگیم؟توی آینه چیزی نیست من هستم و نیستم تنها چیزی که تو آینه هست یه غباره یه غبار خاکستری که یه دم توی آینه پیچیدو رفت!اونوقت بود که یاد یه روز طوفانی افتادم و یاد کارام  کارهایی که فکر میکردم کارستون اند و خودم هم الستون!اما مثل اینکه واقعا من با همه ی کارام مثل یه غبارم به غبار توی یه روز طوفانی!

میگن صداقت هیچ وقت دروغ نمیگه  و آبی رنگ صداقته و اینکه آسمون آبیه !به آسمون نگاه کردم تا خودمو توش ببینم یه دنیا دیدم خیلی بزرگ اونقدر بزرگ که هفت طبقه ی آسمون کم میاورد جلوی ارتفاعش  اما  چیزی که تو این دنیا حاکم بود و شده بود یه پادشاه مقتدر  با اینکه حتی بهش  نمیومد  پادوی این ملک پر شکوه باشه ! جنسش میدونی عشق نبود  عقل هم نبود احساس و عاطفه هم نبود!جنسش پوست و گوشت و استخون بود !تک تک بافتهای آزمایشگاه بافت شناسی و هر چی که به اتفاق توی سالن تشریح  دیدیم  روی هم سوار بودن و یه کالبد ساخته بودن که شده بود یه حاکم !یه کسی که دنیای منو حکومت میکرد  حالا میفهمم که چرا این دنیا وقتی گرسنه میشه تنها غذا سیرش میکنه !و هنگام تشنگی با آب سیراب!

توی دنیایی که من دیدم یه چیزایی همیشه تو بندن .خوب وقتی محبتو توی سلول خودخواهی زندانی میکنی !وقتی صداقتو اسیر دست فریب میکنی!یا وقتی شجاعتو زیر پاهای محافظه کاری له میکنی!معلومه جای این چیزا کجاست.

زیاد شنیدیم استعمار نو و کهنه اما من فکر میکنم من استعمارگرترین دولت روی زمینم  !شنیدی میگن ابراهیم حنیفترین دولت روی زمین بود ! میگی چرا؟خوب یه کم فکر کن  وقتی عشقو هدیه میکنی  یا یه نگاه مهربونو کادو پیچش میکنی و میذاری تو زنبیل یه دوست  فقط برای این نیست که مزه ی خوشمزه ی این کارو بچشی  بیشتر به خاطر اینه که اون هم در قبال عشق و محبتت یه کاری برات بکنه  تو فقط بهره ی خودتو میخوای!

حالا خیلی چیزا مثل همین عشق به دست من استعمار میشن وقتی بهشون به چشم یه کالا نگاه میکنی که اگه به کسی دادیش باید چیزی عوضش بگیری .

ته ته این حرفا منو یاد یه کسی انداخت  کسی که لحظه به لحظه زیر بارون عشقش قدم میزنم لباس های من همیشه خیس خیسه چون این بارون یه لحظه هم بند نمیاد و موهام روی صورت خیسم چسبیده و قطره های آب تالاپ و تولوپ از نوکش روی زمین میچکه  و اگه همه چترهای دنیا رو روی هم سوار کنی تا بخوای زیرشون از باریدن این بارون در امان باشی  نمیتونی حتی جلوی یه قطرشو بگیری ! حالا هی دنبال چتر باش!

خوش به حال من به خاطر کسی که اینطوری محبتشو نثارم میکنه و بد به حال من به خاطر خودم که اینطوری جوابشو میدم !یه سوال!تو چطوری جوابشو میدی ؟جواب محبت بی منت خدا رو؟

ببین از کجا به کجا رسیدیم .یه چیزی رو مطمئن شدم وقتی قلم به دست میگیری  اختیارش با تو نیست که چطوری روی کاغذ(مجازا محیط مجازی نت)بچرخه!اختیارش با صاحب قلمه!

من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست     که از آن دست که او میکشدم  می رویم

دوستان عیب من بی دل حیران  مکنید       گوهری دارم و صاحب نظری میجویم

در آخر و به شرط انصاف از خواجه حافظ شیرازی تشکر میکنم که با ابیات با طراوتشون به این متن حیات بخشیدن.

پرواز در قفس

بسم الله الرحمن الرحیم

خوب که نگاه می کنم ،می بینم  دنیا خیلی تماشایی است . خوب که نگاه می کنم ،می بینم در این باغ بزرگ ، هر کس در قفسی زندگی می کند! آزاده ها بسیار اندکند. البته قفس ها نیز متفاوتند: کوچک وبزرگ دارند ، رنگی و غیر رنگی دارند ، شکل های گوناگون … . بعضی خودشان برای خودشان قفس می سازند ، بعضی ها به دیگران سفارش می دهند برایشان قفس بسازند ، بعضی ها قفس های خودشان را رنگ آمیزی می کنند ، بعضی ها هم توی قفس هایشان به تفریح می روند!… بعضی قفس ها علمی هستند ، بعضی فلسفی ، بعضی های دیگر عرفانی و…. من هم ….

راستی چرا رهایم نمی کنی؟

قفسم را می گذاری در بهشت (خطبه پیامبر پیش از ماه رمضان:ای مردم ! همانا درهای بهشت در این ماه باز است..)،تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند؛ تا تنم را به دیواره ها بکوبم ؛ تا تن کبودم درد بگیرد و درد ، نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم ؛ اما من آدم متوسطی هستم و بیش از آنچه باید ، خودم را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم حسرتم را فقط آه می کشم . تن نمی کوبم به دیواره ها که درد ، مرا به تو برساند.

قفسم را می گذاری در بهشت تا تاب خوردن برگ ها ، تا سایه های بی نقص درختان انبوه ، دیوانه ام کند ؛ تا دست از لای میله ها بیرون کنم ؛ تا دستم لای میله ها زخم شود و زخم ، دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم ؛ اما من خودم را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم هوسم را فقط نگاه می کنم و دستم را زخمی هیچ آرزویی نمی کنم.

با من چه باید بکنی که به میله هایم، به فضای تنگم ، به دیواره ها ، آن چنان مانوسم که اگر در بگشایی پر نخواهم زد؟ بال هایم چیده نیست؛ پایم به چیزی بسته نیست که نیازی به این همه نیست. واژه آسمان ،مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازد . و سال هاست که چراغ رابطه من تاریک است؛ و سال هاست به اشارت لبخندی از تو ، کوزه ی سفالی ام را به پنجره ی باران دخیل بسته ام. و اگر هنوز از خواب زمستانی ام بر نخاسته ام ، شاید برای این است که حتی مثل درختی نبوده ام که به درک بهار رسیده باشد، به درک سبز زیستن، سبز روییدن …؛ تو مدام صدایم می کنی که بیایم جلو؛ ولی من هنوز نگاه کردن به خورشید را بلد نیستم ! من هنوز تا رسیدن به قله دیدارت ، فرسنگ ها فاصله دارم. من هنوز نفس کشیدن در آستان مقدست را تجربه نکرده ام . من هنوز…

و تو؛ تو تنها روزنه ی امیدی که هیچ گاه بسته نمی شوی و تو تنها کسی هستی که علی رغم دانستن ، چشم می پوشی و در عین توانستن در می گذری و می بخشی

و تو تنها کسی هستی که مرا می خوانی در حالی که من از تو رویگردانم؛ تو تنها کسی هستی که با من دوستی می کنی در حالی که من دشمنیت را می کنم و تنها کسی هستی که به من محبت می کنی در حالی که من پذیرای محبتت نیستم و گویا منتی بر تو دارم

و تو تنها کسی هستی که وقتی همه رفتند، می مانی و وقتی همه پشت کردند ، آغوش می گشایی و وقتی همه تنهایم گذاشتند، محرمم می شوی.

تو تنها حاکم مقتدری که برای بخشیدن گناهکار ، هزاران بهانه می تراشی ؛ هزاران وسیله می سازی و انواع عذرها و بهانه ها را به دست خطاکار می دهی تا تبرئه اش کنی و ماه رمضان را یکی از این بهانه ها و وسیله ها قرار دادی ؛ آن هم از نوع موثرترین و کارساز ترین آنها.

در این ماه مهلت اضافه ای برای غفلت زده ها و در راه مانده ها و دیررسیده ها فراهم کردی؛ آنرا فرصتی قرار دادی تا خودم را از اسارت قفس ها نجات دهم ، تا دیگر در ترم حساس زندگی مشروط نشوم و برایم کمیته موارد خاص(توبه) را گذاردی تا اخراج نشوم و کارت دعوتش را برای همه از کوچک و بزرگ، پیر و جوان و عابد و عاصی و صالح و طالح فرستادی و آنرا مقطعی از زمان قرار دادی که ناز بندگان را می کشی ، به دنبال فراریان و گریختگان می فرستی و هر شرط و شروطی را برای ورود به مهمانخانه ات ، بر می داری و صدایت را بلند می کنی ؛ بلند وبلندتر…

و قرآن را در این ماه، در آن شب مقدس نازل کردی

اما من به قرآن عادت کرده ام ، چنان که به دیگر اعمال عبادی نیز عادت کرده ام، بی آنکه حقیقت آنها را دریابم یا خود را در مسیر دریافت آن حقایق قرار دهم

این کتاب را فرصتی برای تجدید پیمان(رسول الله فرمودند:«قرآن پیمانی است از سوی خداوند در میان بندگان و هر مسلمانی باید هر روز در این پیمان بنگرد..»)قرار دادی

ومن اکنون آمده ام ؛ آمده ام برای بهره از این فرصت ؛ آمده ام برای جبران؛ آمده ام برای تجدید پیمان؛ آمده ام؛آمده ام با پاپوشی از همه تعلقاتم ؛ آمده ام….

اما نمی دانم چرا این روزها هرگاه قرآن می خوانم تپش قلب می گیرم!

«آن کتاب با عظمتی است که شک در آن راه ندارد و مایه ی هدایت پرهیزکاران است/۲ بقره»

خدایا من چه بهره ای دارم از این کتاب ؟

«در حقیقت کسانی که کفر ورزیده اند ، چه بیمشان دهی و چه بیمشان ندهی ، برایشان یکسان است؛ ایمان نخواهند آورد/۶ بقره»

خدایا آیات را می خوانم؛ تپش قلب می گیرم و دیگر هیچ نمی شنوم جز صدای خودم؛ و گوشم صدای خودم را؛ صدایت را می شنود

«پس مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم ؛ شکرانه ام را بجا آورید و نا فرمانی نکنید//۱۵۲بقره»

خدایا شکرت!   خدایا شکرت!    خدایا شکرت!

«هر گاه بندگانم ، از تو درباره ی من، پرسند؛بگو من نزدیکم ؛ دعای دعاکننده را، آنگاه که مرا میخوانند، پاسخ می گویم. پس باید پاسخم گویند، وبه من ایمان آرند شاید که راه یابند/۱۸۶ بقره»

راهم بده خدایا!     راهم بده…..     راهم بده……

«و قطعا همه شما را به چیزی از ترس، گرسنکی و کاهشی در مال ها و جانها و ثمرات می آزماییم ، وبشارت ده بر استقامت کنندگان؛ آنها که هر گاه مصیبتی به ایشان می رسد می گویند:ما از آن خداییم ؛ و به سوی او باز می گردیم /۱۵۵و۱۵۶بقره»

خدایا این آیات چه معنا دارد؟

«و از صبر و نماز یاری جویید ، و به راستی این کار، جز برای فروتنان گران است/۴۵ بقره»

خدایا آیات را می خوانم ؛ معنایش را می خوانم  و گاه عرق می کنم و صدایت را می شنوم

«-پرهیزکاران-کسانی هستند که در توانگری و تنگدستی ، انفاق می کنند؛ و خشم خود را فرو می برند؛ و از خطای مردم در می گذرند؛ و خدا نیکوکاران را دوست دارند و آنها که مرتکب عمل زشتی شوند،یا به خود ستم کنند،به یاد خدا افتند؛ و برای گناهان خود، طلب آمرزش می کنند-و کیست جز خدا که گناهان را ببخشد؟-و بر گناه اصرار نمی ورزند، با اینکه می دانند/۱۳۴و۱۳۵آل عمران»

«وشما مرگ(شهادت در راه خدا) را ، پیش از  آنکه با آن رو به رو شوید، آرزو می کردید؛ سپس آنرا با چشم خود دیدید ،در حالی که به آن نگاه می کردید(و حاضر نبودید به آن تن در دهید؛ چقدر میان گفتار و کردارتان فاصله است!) /۱۴۳ آل عمران»

خدایا من هیچ مولای کریمی را بر بنده زشتکارش صبورتر از تو بر خود ندیده ام

خدایا من عابری پیاده ام، بی هیچ نشانی از خویش ، ردی از تو را گرفته ام

وآمده ام….             آمده ام…..            آمده ام….

با پاپوشی از همه تعلقاتم…..         با پاپوشی از همه تعلقاتم…..

منابعی که هر یک به گونه ای مرا در ارائه این متن یاری نمودند:۱-قرآن مجید/ترجمه ناصر مکارم شیرازی ۲-مفاتیح الجنان/دعای افتتاح ۳-کتاب پرواز/علیرضامحمد زاده ۴-مجله مرا نگاه کن/مریم سقلاطونی ۵-مجله پرسمان/فاطمه شهیدی و مهدی رضایی ۶- مجله فرصت آسمانی/ سید مهدی شجاعی